1- تصویری از یک فیلم یا سریالی از تلویزیون در ذهن دارم که دو پیرمرد مغول سوار اسب شان در بیابانی تاخت می روند. سالهاست در جستجوی کسی یا چیزی هستند و عمر خود را برای یافتن آن گذاشته اند. در آخرین سکانس مربوط به بازی این دو پیر مغول، یکی از آنها در می یابد که پیری و فرتوتی مانع از ادامه سفر است و جسم رو به زوال برای ادامه جستجو یاریش نمیکند. رو به دوستش میکند و میگوید : یک مغول روی اسب به دنیا می آید و روی اسب میمیرد. با چشمانی خسته و کم سو رفیقش را نگاه میکند، پلک برهم میگذارد و به اسبش نهیب میزند و بیابان را به تاخت سمت افق میرود. میرود و میرود و میرود تا محو می شود.
آخرین جمله مغول پیر از سالهای کودکی در ذهن من هک شده، همانطور که بابا آب داد بابا نان داد از کلاس اول.
2- آنچه در سیره امام اول شیعیان علی ع بیش از هرچیزی به چشم میآید عبادت است. جامعیّت اوصاف علی ع در جامعیّت عبادت او نهفته است. علی عاشق عبادت است. عبادتی عاشقانه، آگاهانه، خالصانه و مستمر. در نهایت به گواهی تاریخ در محراب عبادت ضربت میخورد و نزد معبود میشتابد. «ماتَ عَلِیٌّ وَ الصَّلوةُ بَیْنَ شَفَتَیْهِ؛ علی از دنیا رفت در حالی که نماز بین دو لبش بود.»
3- در نوجوانی لیستی از اسطورههای زندگیم داشتم مثل رستم، آرش، زئوس، آلپاچینو، فیدل کاسترو، چگوارا، هرمس، تختی، آفرودیته، محمدعلی کلی، هرکول، فردین، بهروز، ناصر، بروسلی، حتی پدرم و خیلی از نامهای دیگر که هر یک به نوعی وارد زندگی و اندیشه و حیطه کلمات من میشدند. وقتی از نوجوانی و خامی بیرون آمدم لیستم کوچک تر شد و اسمها انگشت شمار، تا امروز که وجه اشتراک اسطورههای واقعی من مرگ است. مرگی که عین زندگی آنهاست. اسطورههای من مرگ را زندگی کرده اند. مرگ و زندگی آنها در یک راستا ست. همانگونه تمام میشوند که زندگی میکنند. یکجورهایی مصداق «هر چیز که در جستن آنی، آنی». مثلا اکنون شهید دکتر مصطفی چمران در لیست من جای دارد. شخصیتی سرسخت و خودساخته، شخصیتی که علی رغم وجهه علمی و دانش سرشارش راه مبارزه و مجاهدت را بر میگزیند. شخصیتی که در یک دست قلم و در دست دیگرش سلاح دارد، اما در ذهن من سلاحش سنگین تر از قلم است. هرگز برای او نمیتوانستم مرگی جز شهادت را تصور کنم. او همواره چه با قلم چه با مجاهدت در جستجوی شریف ترین نوع مرگ بود و در پایان همان شد که جستجو می کرد. حتی مرتضی آوینی را هم در لیستم دارم یا حتی طیب حاج رضایی، یا حتی اسطوره های افسانه ای که مرگ هم راستا با نوع زندگی شان داشتند.
4- سهیل محمودی را از سالهای دور با تماشای تلویزیون شناختم. شاید پررنگ ترین تصویری که در تلویزیون از او در ذهن دارم گزارشهای ارسالی او از سفر حج بود، آنهم بعد از شناختی که از او در برنامه «با کاروان شعر و موسیقی» داشتم. اما سهیل محمودی را باید از نزدیک ببینی و با او معاشرت کنی تا بدانی چه قلندری ست. بزرگترین اتفاق زندگی من آشنایی رو در رو با سهیل محمودی بوده. کجا فکرش را میکردم روزی همین فضای مجازی که انقدر بدنام از او یاد میشود و به هر بهانه ای فیلتر میشود تا این حد فاصله ها را بکاهد و مرا پا به جفت و مشتاق سر کلاس درس و بحث او بنشاند! آشنایی با سهیل آشنایی با یک انسان نیست، آشنایی با جهانی از خوبیها ست. آشنایی با جمع بزرگی از دوستان سهیل است که هر یک قله های ادب و هنر را فتح کرده اند. سهیل در عین جدیت حول شعر و ادبیات ایران، حلقه اتصال بسیاری از هنرمندان عرصه تجسمی و موسیقی و خوشنویسی معاصر است. گویی سهیل برای وصل کردن آمده. من همواره از سهیل آموخته ام. آموختههایی که کمترین آن شعر بوده و برترین آن آیین فتوت و جوانمردی و مدارا.
5- سال93 در شب میلاد سهیل محمودی، استاد مشفق کاشانی شاعر گرانقدر و پر آوازه ازین جهان رخت بربست. شاعر بلند مرتبه ای که از کودکی با اشعار آئینی او در هیئات و محافل مذهبی آشنا شدم. غزلسرای خوش نغمه ای که با رفتنش در قلب من کنار اسطوره هایم جای گرفت. رفتن بسان زندگی کردن، الگوی مشترک تمام اسطوره های امروزم. شاعری که در یک شبشعر، شاعرانه ترک مان کرد.
تراژدی عجیبی است پر کشیدن استاد مشفق. نقطه اتصال دو دنیای موازی. درست در شبی که زمین شاد بود از آمدن سهیل، آسمان مشتاق بود به آغوش کشیدن استاد مشفق. از آن دست توام های شاعرانه که هم در شعر استاد مشفق و هم در شعر سهیل بارها خوانده ام.
من همواره از سهیل آموخته ام، درست مثل همین آخرین دریافتم و اصلاح لیستم از اسطوره ها. همچنین آموخته ام که میتوان داغی بزرگ بر دل داشت ولی لبخند و امید به دیگران هدیه داد.
سهیل عزیز تولدت مبارک
بیست و هشتم دی ماه هزار و سیصد و نود و شش