(1)
- خونه رو فروختم
+ ئه! چرا؟
- دکتر گفته باید از تهران و دود و دم و دیو و دد و استرس دور باشم. هفت هشت تا عمل مغز و اعصاب و نخاع و کتف و کمر کردم در این سه چهار سال ولی افاقه نکرده. دکتر گفته محل زندگیتو عوض کن، برو یه جای دور، دور از همه چیز و همه کس، منم جایی حول و حوش بومهن یه خونه خوب و هم قیمت همین خونه پیدا کردم، این خونه رو فروختم و اون خونه رو خریدم. شما هم فکر یه جایی برای خودت باش، این خونه رو باید تا سر برج تحویل بدم.
+ گور به گور شه اون صدام بی شرف که با پدرم، قهرمانم، اسطوره ام اینجور کرد، لعنت به جنگ و جنگ افروز. حالا میخواستی خونه رو بفروشی چرا به خودم نگفتی! چرا مشورت نکردی! چرا زودتر نگفتی! نا سلامتی چهل ساله دارم توی این چهاردیواری هشتاد متری کنارت زندگی میکنم. بیست و هفت سال پسرت بودم و سیزده سال با زن و بچه مستاجرت بودم. تر و خشکت کردم، هم سفره ات بودم، هم سفره ام بودی، بین همه بچه هات فقط من بودم که روزی ۳_۴بار میدیدی، میگفتیم و میشنیدیم، میرفتیم و میاومدیم، حقش نبود اینطوری و یهویی توی این بی پولی و گرفتاری که یقه من و ملک و حکومت رو گرفته آواره و آلاخون بالاخون بشم.
- دیگه بچه نیستی، برای خودت مردی هستی. دو تا بچه داری و شغل آبرومند و موقعیت اجتماعی مناسب. دیگه وقتشه تو هم بری دنبال زندگی و استقلال خودت.
+ باشه، باشه. شما حالت خوب باشه و زندگیت روی روال، منم خوشحالم. خدای منم بزرگه.
- بشین یه چایی برات بریزم
+چایی که نیست جام زهره ولی بریز
(2)
با همکارم مسعود برای تهیه یک سری یراق آلات و اتصالات قابهای نمایشگاهی به بازار میرویم. موتور را در راسته پامنار پارک میکنم و پیاده به سمت گلوبندک میرویم. بعد از تهیه لوازم، مسعود دعوتم میکند به صرف نهار رشتی در یک غذاخوری کثیف و درب و داغون در پیچ وخم پس کوچههای مروی_جای شما خالی_ ماهی قزل آلای تازه ی تازه، سرخ شده همرا با پلو و یک ظرف باقلاقاتق، مفصل میخوریم. پس از صرف غذا از درِ غذاخوری بیرون میآییم ولی مسیر رفتن به پامنار و جایی که موتور را پارک کردیم را فراموش میکنیم. روبروی در غذاخوری مردی حدود ۴۵ ساله مشغول هندل زدن به موتورش بود. دست و صورت آفتاب سوخته و دوده گرفته اش و کیف کمری و موتور تصادفی اش داد می زد که پیک موتوری یا کارپرداز است.
مسعود از او می پرسد :
آقا، آقا، کدوم کوچه به پامنار راه داره؟
مرد موتوری پس از اندکی درنگ و نگاهی عمیق به سراپای من، رو به مسعود می گوید:
این رفیقت، خودش از بچه های قدیمی پامناره، مگه میشه اینجاها رو بلد نباشه!
بعد همینطور که با دست من را نشان میداد در ادامه گفت:
توی موشک بارون، اون موشکی که خورد محله پامنار، خودم از زیر آوار درآوردمش. فیلم مون کردی! یادت رفته!
مسعود به من نگاه، من به مسعود نگاه.
مرد موتوری آنقدر جدی و باور پذیر من را باز یافته بود و خوشحال بود از دیدن دوباره من که دلم نیامد بگم عمو اشتباه گرفتی ، من زاده و بزرگ شده ی تیردوقلو هستم و از همان زمان موشک باران، موشکی که خورد خیابان طیب و عمل نکرد، از همان موقع زیر آوارم، هنوز کسی نتوانسته من را از زیر آوار درآورد. هنوز از کورسو ها و روزنه هایی که از زیر آوار میبینم تنها خاک است که بر سر من میریزد.
(3)
نمی دانم خواب بود! خیال بود! چه بود! اما هر چه بود حلقه اتصال این پاراگرافهای ناموزون بود.
شهر مکه را بی هدف قدم میزدم. از راهها و بیراههها میگذشتم تا اینکه به مسجدالحرام رسیدم. بی تفاوت از کنار جمعیت و کعبه عبور کردم. گویی چیز جذابی در آن حریم برای من وجود نداشت. در همان لحظه از خودم تعجب کردم! در عالم خواب به خودم خورده گرفتم و در ذهنم مرور کردم، من که همیشه آرزومند رسیدن به اینجا بودم! من که همیشه دوست داشتم کنار این خانه بیتوته کنم! من که همیشه منتظر بودم تا برسم درِ این خانه و آنقدر منتظر بمانم تا صاحب خانه بیرون بیاید، بعد برایش شعرهای عاشقانه بخوانم، نوازشش کنم، در آغوش بگیرمش، موهایش را شانه کنم، دست به گردن با هم سلفی بگیریم و در اینستاگرام بگذارم. چی شد که اینجوری شد! اما گذشتم، به سادگی گذشتم. چون او فقط یکی بود و خانه ای بزرگ و لاکچری داشت و ما چهار نفر که بی خانه مانده بودیم. همینطور که راه ها را قدم می زدم ناگهان صدایی به گوشم خورد. کسی روضه می خواند. روضه ی مردی که دست نداشت. با صدایی که سخت جانسوز بود. کلماتی که جذبم می کرد، شعرهای که نشنیده بودم، مدح هایی که برایم نا آشنا بود، مقتلی که اشک از چشمانم سرازیر می کرد. دنبال صدا به راه افتادم. نمی دیدم چه کسی است و کجاست. پس از آن کوچه ها را در جستجوی صدا قدم میزدم. آنقدر کوچه ها را دنبال صدا رفتم تا هوشیار به تخت خوابم رسیدم. همانطور که لبه تخت نشسته بودم و مثل گنگی خواب دیده ذهنم درگیر مرور و تحلیل بود نذر کردم اگر صاحب خانه ای شدم هر سال مراسمی برای مردی که دست نداشت در آن خانه بگیرم، و قبل از اینکه خواب از سرم بپرد دوباره به زیر پتو برمیگردم.
(4)
برای حفظ آبرو با یک واسطه برای یکی از مدیران اجرایی کشور مرتبط با مشکلم نامه ای می نویسم :
جناب آقای فلان
مدیریت محترم فیسار
سلام علیکم
اینجانب مجید پرست تاش ، فرزند محمد به شماره ملی********** چهل ساله، متولد تهران، پدر دو فرزند 13 و 9 ساله میباشم. در حال حاضر بصورت سرایداری در منزلی حوالی میدان خراسان ساکن هستم و تا پایان اردیبهشت ماه ملزم به تخلیه و تحویل محل سکونت هستم. پیرو معرفی و تماس آقای دکتر فلانی و نیکوکاری جمعی از دوستان و خیرین، قدمی در جهت تامین منبع اولیه مالی برای تهیه مسکن بنده برداشته شده. با توجه به اینکه پدر بنده از ایثارگران و جانبازان جنگ تحمیلی می باشد و بخاطر مصدومیت های نخاعی و عوارض آلودگی های شیمیایی_به توصیه پزشک معالج_ از تهران به بومهن مهاجرت کرده اند و نیازمند مراقبت میباشد، صلاح خیر دنیا و عقبی بنده نیز سکونت نزدیک ایشان است. لذی مستدعیست حقیر را به جهت سکونت در شهر جدید پردیس یاری نموده تا از تسهیلات مسکن مهر در آن ناحیه برخوردار شوم.
ارادتمند : مجید پرست تاش
19/1/97
تا اواسط اردیبهشت هر روز پیگیر نامه هستم و جمع کردن امضا و دستور از صد تا مدیر و مسئول تا اینکه بالاخره روز نتیجه میرسد. یک نسخه از نامه را خودم دستی میبرم پیش مخاطب پارافها و توصیهها. جنابشان تشریف ندارند، جهت سرکشی به امور زلزله زدگان به کرمانشاه رفته اند. نامه اتوماتیک وار طی مراحل اتوماسیون اداری میرسد خدمت سرکارخانمی در سوله های اداری مسکن مهر پردیس و ایشان پاراف میفرمایند که ظرفیت واگذاری مسکن مهر در پردیس تکمیل شده و امکان واگذاری یا ثبت نام وجود ندارد.
به همین راحتی تمام امیدم نا امید میشود. زانوهایم سست میشود. کوهی از درد و رنج بر سرم میریزد. ناتوان و کرخت دقایقی روی نیمکتهای سالن ولو میشوم. نه گوشهایم چیزی میشنود و نه چشمهایم چیزی میبیند. فقط صدها فکر و خیال در مغزم یکی پس از دیگری فرو میریزد و آوار میشود روی سرم. گویی در یک آن ویران میشوم، با خاک یکسان میشوم.
پس از دقایقی از سالن بیرون میروم، پراید لکنتی را استارت میزنم و راه نزدیک ترین کوه و دره را پیش میگیرم. خلوتی لازم دارم، جایی پرت و دنج، جایی دور از همه انسانها، جایی که بشود فریاد زد، جایی که من باشم و باد، جایی که من باشم و خاک، جایی که من باشم و آب. آه... آب... اصلا دلم روضه میخواهد... روضه ی مرد بلند قامتی که از اسب افتاد...روضه ی سپهسالاری که نا امید و بی دست کنار نهر افتاد.
با پلک بر هم زدنی به یک دره دنج و دور و پرت میرسم. ورای روستایی بی نشان و پشت کوه هایی بینام. دره ای بزرگ و سرسبز، پر از درخت بادام. بهشتی گمشده که در هر گوشه اش چشمه ای روان بود. کنار آبگیری بزرگ فرود میآیم ، از ماشین پیاده میشوم و سرم را زیر آب فرو میبرم و با تمام وجود فریاد میکشم، طوری که ماهی های ریز سیاه به سمت دیگر آبگیر میروند و با باله هایشان من را نشان میدهند و با لبهای غنچه شده به هم میگویند: یارو خُله، یارو خُله. همه ی گلایه ها را با آب میگویم. همه ی آرزو ها را در آب میریزم، همه ی روضه ها را برای آب میخوانم و سری که حالا سبک شده را از آب بیرون میکشم. هنوز دم به بازدم نرسیده که مردی بلند قامت با یک کلاه کپ که هیچ مویی زیر آن نیست بالای سرم میبینم. با ادبیاتی نیم خراباتی و نیم صوفی وار خود را معرفی میکند. درویش نگهبان میراث اجدادش است. از این کوه تا آن کوه، از این سر دره تا آن سر قلعه، از این ور دشت تا آن سر جاده و همه ی هفت چشمه، همه و همه میراث اجداد اوست. راست میگفت، در طول مسیر چندین نفر به من گفته بودند که آن بهشت بی در و پیکر از آن مهرداد است، درویشی که بساط چای هیزمی اش همیشه کنار مخروبه های قلعه بر قرار است. مهرداد برایم چای میریزد و ساعتها با من هم کلام میشود. آنقدر برایم حکمت و حکایت و سفرنامه میگوید که اصلا فراموش میکنم آمدنم بهر چه بود. ناگاه صدای بانویی با لهجه ای غریب و لَش طور خلوت ما را به هم میریزد.
-مهردااااد مهردااااد باز گوش مفت و آدم علاف پیدا کردی...پاشو بیا خبر مرگت این کپسولهای گاز را ببر پر کن.
درویش نیم نگاهی به من میکند و سرش را به زیر میاندازد و میگوید:
زنمه، صیغمه، از اوکراین آوردمش. خودم مسلمونش کردم. بی ادب و بی چاک دهنه ولی خیلی خوشگله و من خیلی دوستش دارم.
به درویش میگویم:
خیرشو ببینی، به پای هم پیر بشید الهی، اگه خیلی دوستش داری عقدش کن. چرا اینجوری نصفه و نیمه!
درویش از عمق جان آهی میکشد و میگوید:
این سومین همسرم است. دوتای دیگه در سفرهایی که رفتیم از من جدا شدند. اولی در سفری که به امریکا داشتم با پسر پنج ساله ام فرار کرد و دیگه برنگشت. با زن دومم هشت سال همسفر بودم، قرار بود دور دنیا رو پیاده سِیر کنیم ولی تا پاش رسید به ایتالیا یه جوجه فوکولی اهل فلورانس مخش رو زد و باهاش ریخت رو هم، اونم منو غال گذاشت با جوجه فوکولی رفت. این اوکراینی رو هم تا باهاش سفر نَرَم و امتحان پس نده عقدش نمیکنم.
- راستی تو با ماشین اومدی؟
+بله
-اگه زحمتت نیست با هم بریم تا آبادی من این کپسولهای گاز خونه رو بدم پر کنند.
+چه زحمتی! بریم درویش ،بریم.
کپسولها را از داخل خانه میآورد، درون ماشین میگذاریم و به آبادی میرویم. پس از پر کردن کپسولها و موقع حساب کردن با دخل دکه، به من میگوید:
-جوان، من پول توی خونه نداشتم، کارت بانکی هم دست زنم جا مونده. اینا میشه بیست هزارتومن، تو بیست و پنج هزار تومن برای این عمو کارت بکش، پنج تومن هم پول نقد ازش بگیرم سیگار بخرم، بعدش منو برسون خونه. دفعه بعد که اومدم توی آبادی کارت بانکی رو با خودم میارم و از عابربانک برات پول میریزم. شماره کارتت رو همین الان برام اس ام اس کن لطفا.
+ باشه، باشه، مشکلی نیست درویش، بعدا بریز.
در دلم می خندم و با خود میگویم: اینهمه شعر و قصه و فسانه و حکایت و حکمت، فقط25000 مفته والا. بیچاره ارزون حساب کرده مشتری بشم.
(5)
سلامتی جمع
نوش
- فردا کلاس زبان دارم، هیچی از تمرینها و تکالیفی که استادم گفته انجام ندادم. تازه میفهمم چه مشقتی میکشی برای تکالیفی که حاضر میکنی و میاری سر کلاسِ فتوشاپ.
+ اینکه شما استاد مایی که بحثی توش نیست، ولی ما با هم رفیق هم هستیم، اغماض لطفا.
- اگه استاد زبان من اغماض کرد از من به تو هم اغماض.
سلامتی هرچی رفیق با معرفته
نوش
- راستی اثاث بردی؟ جابجا شدی؟
+ یه کم بیشتر اغماض کنید و کلاس یکشنبه رو کنسل کنید اثاث هم میبریم.
سلامتی همه آواره ها و دربدرها
نوش
- بابات اینا چیکار کردن؟ اثاث بردن؟
+ خونه شون آماده ست، کمی خورده کاری داره، مث کابینت زدن و پارکت و کولر و اینا، همین یکی دو هفته آینده کاراش تموم میشه و میرن خونه جدید. از طرفی هم تا من از اونجا بلند نشم خیالش راحت نمیشه. منتظره اول من برم.
سلامتی همه ننه بابا ها
نوش
- حالا کجا ساکن میشی به سلامتی؟
+ یه جایی اطراف کرج، ابتدای یک دشت زیبا و ماهگون.
- چی شد سر از اونجا درآوردی؟ تو که ادعات میشد بچه تهرانی و جای دیگه نمیتونی زندگی کنی؟
+ ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش / بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش.
سلامتی همه تهرونیها
نوش
- خب! بعد از بخت خویش و رخت خویش!
+ میدونی! همیشه حسرت آدمای بی وطن رو میخوردم. اونایی که پاها شون هیچ جای کره زمین بند نیست، اونایی که هیچ تعصبی به هیچ خاک و اقلیمی ندارن، اونایی که هدف شون در زندگی فراتر از خور و خوابه، اونایی که بُعد منزل چیزی ازعواطف و احساسات شون کم نمیکنه، اونایی که هر چی دور تر میشن عزیز تر میشن، اونایی که تعلق به هیچ جایی ندارن، اونایی که از هر قیدی آزاد و رها هستند...آره، همونها که آزادن و آزاده. همیشه دوست داشتم مثل این آدما باشم. حالا این فرصت دست داده و برام مغتنمه.
یکی دیگه بریزم
« من نتوانم»