نوشته بود:فلان دارو رو میخوام و هرچی میگردم پیدا نمیکنم. تو که با موتور طول و عرض تهران را سیر میکنی لطفا اگه توی مسیرت داروخانه دیدی برام تهیه کن.
نوشتم: حله، گرفته شده فرض کن.
نوشت: مگه مسیرت کجاست که هرچی داروخونه و شفا خونه س سر راهته و حله!
نوشتم:
مسیرم کجاست!
اگه از بالکن خونه ما به بیرون نگاه کنی، گنبد یه مسجد پیداست. مسجد علی ابن موسی الرضا. قدیم معروف بود به مسجد آقا ضیاء آبادی. حاج آقا از قبیله خوبان تهران و عرفا و صاحب نفسان بود. میگن دم در مسجد کفشهاش جلوی پاش جفت میشد. من که ندیدم! ولی همیشه مجذوب کلامش بودم، گیرا بود و مسحور کننده. روحش شاد، همنشین انبیا و اولیا باشه. بگذریم، چندمتر اونور تر از بالکن توی پاگرد پلهها کفشهای منم جلوی پام جفتک میزنن، یجوری که واسه پیدا کردن لنگه هرکدوم باید تا پاگرد طبقه پایین برم. مسافرت روزانه از همینجا شروع میشه. شونزده کیلومتر تا محل کارم.
شفا خونه ی اول همین مسجد آقا ضیاء آبادی ست و یاد آوری نفسهای حق حاج آقا. همین خیابون مسجد رو که ادامه بدم میرسم به خیابون ایران. درست سر همین تقاطع یه دواخونه ست، نمیدونم اسمش چیه، چند باری ازش ماسک خریدم، پرسنلش خونگرم و مردمدار هستند، خصوصا خانم صندوقدار سینهکفتریش با اون موهای بلوند و افشون و چشمان زاغش، غایت انصاف و مردم داری... اوووف... بگذریم. و اما بعد میدون بهارستان و خیابون دانشسرا و باغ نگارستان. حتی اسمش دواست. همینجای نوشته، کوتاه توقف کن و از جلوی در، باغ رو دید بزن و نفس عمیق بکش و اکسیژن ذخیره کن. سلام بر خاطرات سرخوشانه اش.
ایستگاه بعد خانقاه صفی علیشاه، شفا خونه ایه واسه خودش، کشته ی اون روزایی ام که از کنارش رد میشم و درش بازه، زمستون باشه یا تابستون فرقی نمیکنه، ترمز میکنم و موتور رو قفل میکنم و میرم توی حیاطش، میرم سراغ آبسردکن و جگر داغم رو با آبش خنک میکنم و میگم برسه به روح صاحب بقعه. از کوچه پسکوچه ها خودمو میرسونم به پیچ شمرون_ ببین، من همیشه دروازه شمرون و پیچ شمرون رو قاطی میکنم _ تقاطع شریعتی و انقلاب منظورمه، یه سمساری همینجا زیر پل هست که نه شفاخونه ست نه دواخونه ولی بعضی روزا که وقت داشته باشم پشت ویترینش میخ میشم و زل میزنم به آنتیکها. راستی گفتم میخ یاد اون جوک بیمزه قدیمی افتادم که طرف میره داروخونه میپرسه «میخ دارید!». اگه نشنیدی یادم بنداز بعدا برات بگم. از پیچ شمرون تا هفت تیر دست کم ۴_۵ تا دواخونه سر راهه، ایشالا که همون اولی کشکولم رو پر میکنه. از هفت تیر که وارد مدرس میشم تا سر ظفر یجورایی برهوته، نیگا به سرسبزی اطراف بزرگراه نکن، همه اش فیکه، مجازیه، نه اصالت داره نه هویت، خصوصا اون پل دراز و بی خاصیت طبیعت یا اون ساختمونهای کج و معوج غرب اتوبان، نچسب ترین وصله های تهران هستند. از مدرس که وارد ظفر میشم تا پیوندی که یه خیابون بالاتر از ظفره تا دلت بخواد دواخونه ست با کادر پلنگ مجرب و دافهای متخصص که محاله بذارن کسی دست خالی بیرون بره.
از تو چه پنهون بیزارم از محله میرداماد و ظفر و مردمانش، از اتمسفر و جغرافیاش، از شلوغی و ترافیکش، از ادا و اطفار کسبه و سکنه اش، از زرق و برق پوچش، از همه چیزش بیزارم. صحبت یه روز و دو روز نیست، از وقتی یادم میاد، از سالهای دور، از نوجوونی، از همون شبهایی که میرفتم میدون محسنی خونه دوستم زَری، از همون روزها که بخاطر دوستیش داشتم از اصل و فرع خودم دور میشدم، از همون موقع بدم اومد و بیزار شدم. ولی راه گریزی نیست، واسه رسیدن به کار و زندگیم باید ازین محله گذر کنم. درسته که به همه آدرس از میرداماد و ظفر میدم ولی مقصد و محله من در واقع بخشی از «زرگنده» ست. زرگنده همیشه وصله زیبنده و باطراوت و با اصالت تهرون بوده. زرگنده و مسیلش ، باغها و کوچه باغهاش، مسجد و امامزاده اش، هنوزم میشه دوستش داشت، همون جور که مامانم ۴۶ سال پیش دوستش داشت، جوری که از ته تهرون پاشد رفت بیمارستان جواهری زرگنده و مجید رو زایید.
مسیر هر روزم رجعت به جایی ست که ازش اومدم.