از روزی که با برق نگاهش دلم لرزید و عشق را تجربه کردم، سیزده سال می گذرد.
از اولین کلمات عاشقانه که در تلفن به هم گفتیم، دوازده سال و یازده ماه می گذرد.
از اولین قرارمان دوازده سال و ده ماه می گذرد.
از روزی که با خط خوش از سهراب سپهری برایم یادگاری نوشت «چشم ها را باید شست...» دوازده سال و نه ماه می گذرد.
از کشف طعم کافه گلاسه های گل یخ (خیابان پیروزی) که شیرین تر و گوارا تر از همیشه می نمود، دوازده سال و شش ماه می گذرد.
از رویای شیرینِ چیدنِ بوسه ای آبدار از لب سرخ اش در تپه های سبز سرخه حصار، دوازده سال و پنج ماه و یازده روز و سه ساعت می گذرد.
از داغ بوسه ای ناتمام که محیط بان سرخه حصار بر دلم گذاشت، دوازده سال و پنج ماه و یازده روز و دو ساعت و پنجاه و نه دقیقه و پنجاه وپنج ثانیه می گذرد.
از روزی که سرنوشت مرا از تهران و هرچه در آن بود دورکرد، دوازده سال و چهار ماه می گذرد.
روزها یکی پس از دیگری چون برق عبور کردند. روزهای ناکامی و بی خبری. آنچه قلم در ازل برایم نوشته بود مو به مو رقم خورد. تجربیات این عالم تمامی ندارد. زندگی هر روز کامم را با طعم و تجربه ای جدید آشنا می کند. چه خوشبخت آنکه هر لحظه با جهان نو و تازه می شود، نه من که از فراموش کارانم. اما از این میان طرح تکثر عشق تجربه متفاوتی ست. تکرار و تکرار و تکثیر، و البته اینها برای اهل تفکر نشانه ا ست، تا به عشقی واحد و جاوید رهنمون شود.
و حالا چرخ روزگار پس از دوازده سال من و او را روی صندلی های کافه مقابل هم نشانده. گاهی بین دو نگاه آشنا آنچه ناموزون و نامرتبط است کلمات است. گاهی باید سکوت کرد و تماشا کرد، محو زیبایی ممتد و خطوط متقارن شد و در دل فتبارک الله گفت. بعضی از انسانها را همچون آیینه آفریده تا خود را در آن بیابی. آه که چقدر دلم برای خودم تنگ شده بود. چقدر نیاز داشتم به یادآوری اولین تجربه عشق. برای ما آدم آهنی های عصر ماشین و غرقه در دود ضرورت است تا گاهی گوهری مدفون زیر خربارها خاکستر را از اعماق دل و جان بیرون بکشیم، غبار روبی کنیم، جلا دهیم، یک دل سیر تماشا کنیم، اندکی تفکر کنیم و دوباره سر جایش برگردانیم.
از طعم شیرینِ آخرین قهوه تلخی که در کنارش نوشیدم بیست و چهار ساعت می گذرد
«مجید پرست تاش 1/شهریور/94»