reviews2
اشک
1397/2/29

آخرین نهار قبل از ماه رمضان را در آشپزخانه محل کارم با شش همکار حاضر دور میز چهار نفره می خوریم. نهار خوردن در آشپزخانه کلاسیک دفتر ما صرفا رفع گرسنگی نیست، بلکه آئینی است  شاد و پر شور، سراسر دیالوگ و مراودات ادبی و فرهنگی و هنری. امروز صحبت از روش‌های عزاداری و آئینی قوم لر شد، لرهای استان خوزستان. از دیده‌ها و شنیده‌های همکاران جنوبی مان شروع شد و به خاطره همکار آذری مان «روشن» ختم شد.
بازگویی روایتی از اولین حضور روشن در یک مجلس تعزیه به همراه مادرش. تعزیه خوانان نمایش یکی از سرداران کربلا را با نغمه‌های خاص خودشان اجرا می‌کردند و زنان و مردان مستمع، های‌های  گریه می‌کردند و گوله‌گوله اشک می‌ریختند و بر سر و سینه خود می‌کوفتند. روشن با دیدن این صحنه‌ها در می‌یابد که باید برای چیزی یا کسی گریه کند، مثل سایر مستمعین. هرچه بیشتر و با دقت به تعزیه و آواها گوش می‌دهد کمتر چیزی برای گریه کردن پیدا می‌کند، انواع و اقسام صداها مثل هق‌هق و های‌های  و هین های کشدار و ممتد از خود ساتع می‌کند بلکه به حال گریه و اشک برسد، اما دریغ از یک قطره اشک. تلاش و زور زدن روشن برای گریه کردن در کودکی سوژه قاه‌قاه خندیدن امروز ما سر میز غذا می‌شود، انقدر که احساس جر خوردن می‌کنیم.
در پایان روایت، مادرش به او می‌گوید: پسرم اینجا خیلی ها مثل تو هستند، چه بسا قادر به اشک ریختن و گریه واقعی بر مصیبت‌های کربلا نیستند و هیچ ارتباطی با تعزیه و نغمه خوان‌ها برقرار نمی‌کنند، به ناچار برای دردها و زخم‌ها و رنج‌ها و گرفتاری‌های خود گریه می‌کنند.

افطار اولین روز ماه رمضان بود که با خبر درگذشت آقاسید مهدی طباطبایی روبرو شدم. سید خراسانی که فخر سادات محله‌مان میدان خراسان بود و در خیابان غیاصی (آیت اله سعیدی) ساکن بود. از سوابق سیاسی و فعالیت هایش برای ایران و انقلاب عبور می‌کنم و با زمان پرتاپ می‌شوم به سال‌های کودکی، روزگاری که برای اولین بار در محرم با پدرم به یک جلسه آئینی مذهبی رفتم. یک هیئت قدیمی و با اصالت که بیرقش به نام صنف لباس فروش تهران بود. قبل از شاعران و ذاکران و خوانندگان، آخوندی بلند قامت و عمامه مشکی بالای منبر چوبی گوشه حسینیه رفت. لهجه ای مشهدی و شیرین داشت. محتوای منبرش درس اخلاق بود ولی آخرش گره خورد به عاشورا و ذکر مصائب کربلا. اولین آشنایی من با آسد مهدی طباطبایی همانجا بود. او روضه می خواند و خودش برای کلماتش هق‌هق گریه می‌کرد و من بدون کمترین تلاشی با تماشای احوالاتش و شنیدن کلماتش اشک می‌ریختم. گویی که هیچکس غیر از من و او در مجلس حضور نداشت و کلمات را فقط برای من مرتب می‌کرد. ساده و روان و گویا از وقایع و داستان‌های کربلا برایم می‌خواند، جوری که انگار جلوی چشمم همه چیز داشت اتفاق می‌افتاد.

از وقتی که خبر درگذشت آسد مهدی طباطبایی را شنیدم لحظه‌ای چهره دلنشین و نورانی اش از جلوی چشمم محو نمی‌شود.
به‌یاد می‌آورم روزهایی را که صرفا به صدق و صفای کلام او تا حسینیه می‌رفتم و با نَفَس و کلام او عرض نیاز می‌کردم.
به‌یاد می آورم شب‌هایی را که وانت دارهای محل را به ماموریت توزیع ارزاق برای نیازمندان و کم بضاعت‌های حاشیه تهران به خط می‌کرد.
به یاد می‌آورم توصیه‌هایش را به کسانی که در پی عرفان عملی بودند و او همواره یک نسخه برای جوانان جویای معرفت داشت : کار...کار...کار.
به‌یاد می آورم خانه اش را که همیشه درش باز بود. خانه ای که هرگز کسی از در آن دست خالی بر نمی‌گشت. از جوان جویای کار تا عالم جویای علم. خانه ای که حلقه اتصال بسیاری از بزرگان بود، از سیاسیون چپ و راست تا هنرمند و بازاری و فقیر و غنی و دانشگاهی و غیره.
بعضی‌ها را عزیز و دلنشین و تاثیرگذار آفریده اند. گویی عزت و آبرو از پر قنداق به آن‌ها هدیه شده. آقا سید مهدی طباطبایی از همین دسته مردمان بود. او یکی از ستون‌ها و تکیه‌گاه‌های امن تهران بود. بی‌شک پس از او تهران چیزی کم خواهد داشت.

راستش من هم خیلی دلم می‌خواست از اولین حضورم در یک  مراسم آئینی خاطره ای خنده دار داشته باشم و از این بابت به روشن حسادت می‌کنم ولی خوشحالم که قدر و قیمت اشک را با آقا سید مهدی طباطبایی شناختم.

روحت شاد آقا جان

مجید پرست‌تاش | via artfo.ir